يك روز در غروبي دلتنگ بر روي تپه اي ايستاده بودم .
دو عاشق را ديدم كه با چشمانشان با هم صحبت مي كردند .
ناگهان چشم به هوا انداختم .
زمين و زمان مد نظرم به كلماتي سخت در امد
قطره خوني از آسمان مي چكيد
خوب كه دقت كردم ديدم خون نيست
بلكه گلبرگيست كه روي آن نوشته